افکار پ ر   ی ش    ان

افکار پ ر ی ش ان

من در اندیشه ی تو غوطه ورم ( شعر نیمایی )
افکار پ ر   ی ش    ان

افکار پ ر ی ش ان

من در اندیشه ی تو غوطه ورم ( شعر نیمایی )

هی شما !

 

هی شما !

چرا هرآنچه فکر میکنی بد است ؟

برای من بد است

هی شما !

چرا خیال میکنی که نیّتم بد است ،قصد من بد است

دست تو مدام ذهن خسته ی مرا

چنگ میزند

بر غزال شادیِ دلم

پنجه ی پلنگ میزند

حرف جنگ میزند ...

دست تو مدام چنگ میزند

من به راه سرخ تو نمی روم

قهرمان قصه های کودکانه را

نه !  ... به لب ترانه را نمی کشم 

فرض کن که اشتباه میکنم

فکر کن حیاتِ عاقلانه ام

با تفکرات عاشقانه ام

من تباه میکنم ...

                                                     زمستان 90 پریشان

طعم ایمان

 

شهرمن درچشم شب آرام بود

 

سینه اما پشت یک بلوا اسیر

 

سرنوشتم بر لب این بام بود

 

بازهم

 

وحشت از فرجام بود

 

ذرّه ای باران نبود

 

بویی ازایمان نبود

 

درتن فرسوده ام ... جان نبود

 

قطره ای می درته این جام بود

 

بیقرارومضطرب ، می دویدم سوی کفر

 

دروجودم قصه ی برهوت معنا میگرفت ، مرگ معنا میگرفت

 

میدویدم همچنان ، ناگهان

 

کفشهایم کوه شد ، بسیار سنگین

 

سستی گنگی به پاهایم نشست

 

خون به رگها ایستاد

 

درسرم سرسام بود

 

یک نفر میآمد از شهرخدا

 

بر لبش لبخند ،  چون خورشید گرم

 

بردوچشمش برقی ازجنس طلا

 

آمد اوازسرزمین آینه

 

ساده وآزاد ، هم بی ادعا

 

درمحبت تام بود

 

درکنارم باصداقت جاگرفت

 

یأس من رنگ دوصد اما گرفت

 

باز ایمان دردلم ماوا گرفت

 

باوصالش فاصله یک گام بود

 

شهد ِشیرین ِلبش درکام بود