افکار پ ر   ی ش    ان

افکار پ ر ی ش ان

من در اندیشه ی تو غوطه ورم ( شعر نیمایی )
افکار پ ر   ی ش    ان

افکار پ ر ی ش ان

من در اندیشه ی تو غوطه ورم ( شعر نیمایی )

پیچک

یک درخت

که جوان بود و پر از شور و نشاط

آن درخت

که پر از عشق و غرور

و پر از زمزمۀ سبز حیات

صبح ِ یک روز ِ بهار

پیش پا

ساقۀ پیچک زیبایی دید

دست در دستش داد

با محبت بسوی خویش کشید ... به تن خود پیچید

چند گاهی که گذشت

پیچک قصۀ ما

بذر خود را پاشید

بعد از آن هم خشکید

و درخت ...

از خزان ناگزیر پیچک

ناگهان پیر شد از پا افتاد

شاخه هایش خشکید

نوبهاری دیگر

پیچک از بذر خودش

بار دیگر رویید

به تن خشک درختی پیچید

که فقط

چشمهایش میدید

باغبان


خواب بودم ، بیدارم کردند

تنم را به آتش شستند

به چشمم غصه کشیدند

به پایم کوه بستند

بگوشم فریاد فرو کردند

آسمان ضجه میزد

ابر گریه میکرد ... آه ... آه

جغدی آمد شبانگاه

زیر لب میخواند

باغبان پیر رفت بیچاره لاله ها

وای وای این باغ بیابان خواهد شد

آسمان گریه کرد ، ابر ضجه زد ، و من غصه خوردم

رهگذری می آمد ... پرسیدم

باغبان رفت ؟ آیا این باغ خواهد خشکید؟

رهگذر گفت :

باغبان رفت ... اما او به فکر لاله ها بود

باغ را به خدا سپرد ...



مرد ایستاده مُرد


مرد  ایستاده  مُرد 



  او آزاد بود ، بهتر است بگویم یک سرو آزاد بود در مقابل هیچ طوفانی سر خم نمیکرد  

چه برسد به این فوتهای کم رمق و پرصدا 

  دلی دریایی و مهربان داشت میخندید ،گریه میکرد ولی فقط با مردمی که دوستش داشتند  ودوستشان داشت 

   او هیچوقت تظاهر نکرد حتی به قیمت سودهای آنچنانی ... و زیانهای آنچنانی ... 

   آنچنان که دوست داشت میپوشید ،آنچنانکه دوست داشت حرف میزد ،آنچنانکه دوست  داشت زندگی میکرد  

  روی پای خودش ایستاده بود ، به کسی اتکا نمیکرد واز کسی آویزان نمیشد  

 عده ای از صراحت لهجه و رک گویی اش ناراحت بودند که بماند برای وقتی دیگر ...  

 

  الآن که اینجا نشسته ام و این جملات را تایپ میکنم یک اسکناس 50تومنی در مقابلم قرار دارد با یک امضای ساده  ازطرف ناصر حجازی و سی سالی که با آن زندگی   کرده ام  وخاطراتی که مرا با خود میبرد به آسمانی که ناصر در آن پرواز میکرد و زمینی که او بر آن می دوید

 

 

او ایستاده مُــــــــرد   


حال شما بگویید با این تفاسیر او مرده است یا ما ...؟