اگر که بر می گشت
به خنده میرفتم ... تمامی این راه
ودر تمامی راه ، سرم نمی جنبید
وپا نمی لغزید
اگر که بر میگشت ...!
درسایه های مبهم دیروز
در جای پای اساطیر سرخ موی
تنها نشسته ام
درلا بلای موحش امواج دور ذهن
کز فرط بُعد به ... کجا ... جا گرفته است
عهدی به قدمت آغاز ذهن تو
در دستهای تو، با دستهای من
در دور خفته است
در سایه های مبهم امروز
زنجیرِ دست تو
بر حلقه های زندگیم حلقه کرده اند
امید نگسلد
در سایه های مبهم فردا
در انتظار مبهم فرجام
در نا کجای مرگ
چشمان خسته ام به جمال تو روشن است
در جشنواره ابهام ذهن من
یک آسمان ستاره روشن به چشم تو
آغاز ذهن مرا قبضه کرده است
ای کاش نگذرد
خلوتی بود درآن دشت
وهوایی چه دل انگیز
بسته بودند دهان هیجان را
وغروب ... چه قشنگ !
مثل دلتنگی ما
دل من سخت گرفته بود ... چون بغض نگاه
دل تو سخت گرفته بود ... چون اخم غروب
پس چرا اشکی نیست ؟
پس چرا ابری نیست ؟
وچرا در سبد خالی رویاهایم اسمی نیست ؟
یا اگر دردل تو اسمی هست
در سکوتت که چنین رسمی نیست
گوش کن همسفرم
پشت دیوار حجاب من وتو
هق هقی هست که پروازش نیست
حس آوازش هست ، جوشش سازش نیست
دل من غمگین است
ودل دشت گرفته، تنها ... چون دل تو
ودل واژه گرفته تر ...چون بغض سکوت
همه جاوهمه چیز
بسته وساکت ودلگیر
آسمان ابری نیست
عکس چشمان نگاه
وچه خوب ...
هیجان دل تنگش مرطوب
نه دلش مثل من ومثل غروب
قطره ای اشک چکاندوتمام غم تنهایی خود با این اشک
از لب شب گذراند
دل من چه گرگ هاری شده است
شب عجیب اسیرتاری شده است ... !
باز آمده نشسته ام سر مزار تو
برسرمزارخاطرات تو
ازخودم دوباره قهرکرده ام
مانده ام، کجا روم ... ؟
هر قدم هزار یادگار تو
هرطرف نشانی ازبهارتو
پس شکایتم با که سرکنم ؟
این شب سیاه را چگونه من سحر کنم ؟
خشم من پرنده های شاد روی شاخه را کجا پراند ؟
چشمهای تو چرا ؟
سفره ی سیاه شام غصه را
دراتاق کوچک امیدِ من گستراند ؟
ازخودم چه شاکیم
شکوه ازخودم چگونه سرکنم ؟
دیگرازهزارویک ترانه ام یک ترانه درتونیست
ازهزارشعرعاشقانه ام
یک چکامه درتونیست
کمتراین بهانه گیر ...
این بهانه را بهانه درتونیست
میروم کمی دگرتحملم اگرکنی
ازدل آزردن من اگرکمی حذرکنی
ازخودم فراریم که رفع دردسرکنم
... ازتو وخودم ، به غربت خدا سفرکنم
ای پاییز غریب !
پس تو هم میدانی ،که پی گمشده ای میگردم ؟
ای تماشای لطیف از هر رنگ
شبنم صفحات عشق را بو میکرد
در دور ستاره باز سوسو میکرد
من بودم وشب بود ودوصد سرّ مگوی
آن مرغ شبانه باز هوهو میکرد
شبنم که بروی برگ گل میغلطید
چون مرواریدِ در صدف میخندید
در باطن او هزار چون بود وچرا
در ظاهر من سُرور ولبخند واُمید
شبنم که لطافتش نمودش مغرور
از سوی قزح همان زمان شد مأمور
در ساحلِ عاشقی گلی را بویید
اشکش جاری شد و همان دم معذور آن بارشِ تند دستِ دل رو می کرد
آن مرغ شبانه باز هوهو میکرد
شبنم صفحات عشق از بَر میشد
با هر حرکت که چشم و اَبرو میکرد
هی شما !
چرا هرآنچه فکر میکنی بد است ؟
برای من بد است
هی شما !
چرا خیال میکنی که نیّتم بد است ،قصد من بد است
دست تو مدام ذهن خسته ی مرا
چنگ میزند
بر غزال شادیِ دلم
پنجه ی پلنگ میزند
حرف جنگ میزند ...
دست تو مدام چنگ میزند
من به راه سرخ تو نمی روم
قهرمان قصه های کودکانه را
نه ! ... به لب ترانه را نمی کشم
فرض کن که اشتباه میکنم
فکر کن حیاتِ عاقلانه ام
با تفکرات عاشقانه ام
من تباه میکنم ...
زمستان 90 پریشان
شهرمن درچشم شب آرام بود
سینه اما پشت یک بلوا اسیر
سرنوشتم بر لب این بام بود
بازهم
وحشت از فرجام بود
ذرّه ای باران نبود
بویی ازایمان نبود
درتن فرسوده ام ... جان نبود
قطره ای می درته این جام بود
بیقرارومضطرب ، می دویدم سوی کفر
دروجودم قصه ی برهوت معنا میگرفت ، مرگ معنا میگرفت
میدویدم همچنان ، ناگهان
کفشهایم کوه شد ، بسیار سنگین
سستی گنگی به پاهایم نشست
خون به رگها ایستاد
درسرم سرسام بود
یک نفر میآمد از شهرخدا
بر لبش لبخند ، چون خورشید گرم
بردوچشمش برقی ازجنس طلا
آمد اوازسرزمین آینه
ساده وآزاد ، هم بی ادعا
درمحبت تام بود
درکنارم باصداقت جاگرفت
یأس من رنگ دوصد اما گرفت
باز ایمان دردلم ماوا گرفت
باوصالش فاصله یک گام بود
شهد ِشیرین ِلبش درکام بود