صبح شد زنده ام هنوز انگار
باز زنده در آمدم از غار
تب تمام شب از تنم میخورد
مثل زالو و چشم من بیدار
زندگی مثل درد جریان داشت
توی رگهای خسته ی بیمار
باز رفتم سراغ کفترها
یک لبم فحش ، یک لبم سیگار
سر زدم دبه ی شرابم را
منتظر بود گوشه ی انبار
دیشب اما زمین هوایی بود
پر تنش بود سخت ! لاکردار
بازیِ مشت بر هوا بود و
مشت خالی دوان توی بلوار
در دل آکنده از امید و شعور
بر هر انگشت شعله های شعار
ماشه امّا به شاعری مشغول
بحرهای طویل چون رگبار
فاعلاتن مفاعلن مقتول
می سرود و سروده اش خونبار
یک دل سرخ روی دستم ماند
یک تک سبز رفت پای دار
بازی دیگری شروع شده است
من هم آماده ام در این پیکار
حکم کردی و مشت ها پر شد
با دلی شاهِ خشتکرد شکار
دستِ آخر شروع شد ارباب
این ورق هات! از زمین بردار
دست ها را بهم نزن دیگر
هی نکن این نتیجه را انکار
هیمنه ت ریخته کف آسفالت
آرزوهای مرگ بر دیوار
۲۴ آبان
پریشان سلیمی