باتو نخواهم ماند
باتو دگرهرگزنخواهم ماند
ازتودگرشعر پرازسوزوگداز،هرگز نخواهم گفت
دیگرسراغ قصه های تلخ و شیرین ــــ خسرو وشیرین
باتونخواهم رفت
ازگفتن یک دوستت دارم
شب تا سحر بیخود برای خود
ازشادی بیحدومرز کودکانه ام
کاخی نخواهم ساخت
قصه نخواهم بافت
امشب همین امشب
دست همه داراییم راخاطراتم را ـــ دردست میگیرم
یک جامه دان امید برمیدارم وتنها
ازراه ترکستان
تفریح کنان ازمرز هیچستان ... ردمیشوم
شاید رسیدم ناکجا آباد
یاهر کجا آباد
ای مثل من شبگرد
من که دلم را ازکنار جوی مفت آباد پیدا نکرده ام
ای بدتراز من برسرهرکوی وبرزن ... تحت پیگرد
ای همچومن رسوا
من موی خود را درغمت جوگندمی کردم
برخویش میدانم که بدکردم
راه نشاطم خوب میدانم ... که سدکردم
دیشب ولی راحت نشستم چون ابوریحان
تاصبح آن نادرستاره ام رصد کردم
عزم خودم راجزم کرده ام
امشب همین امشب
داراییم این چند دفتر را
برداشته ازمرز هیچستان
رد میشوم ... امشب همین امشب
تاهرکجا باشد
هرجا خدا خواهد
تا هرچه باداباد
در گذار پر شتابِ این قدمها
کودکی خندان کنار فوج ِ آدمها
روی باروهای قصر آرزوهایش
... ایستاده
همچو اسلاف کهن بادی به غبغب می دهد
با صدایی پر طنین گوید
آی ... آدمها ...
خطی از شعرم بخوانید
*******************
در گذار پر شتاب این قدمها
باز در جنب تکاپوی شتاب آلود آدمها
کودکی تنها نشسته
باصداقت میزند لبخند
باز میگوید
رهگذرها ... خطی از شعرم بخوانید
**********************
در گذار پر شتاب این قدمها
کودکی با چشم گریان
دور میچرخد میان حلقه ی افکار آدمها
هی تعارف میکند
خطی از شعرم بخوانید
... شعر من افسون ندارد
آب و تاب واژه ای موزون که دارد
قصه های ناب دیروز و پریروز
جلوه ی رویایی فردا ندارد
ساحل دریا ندارد
نم نمِ باران که دارد
خطی از شعرم بخوانید
شعر من یک دشت بی دروازه است
شعر من همچون خدایم تازه است
خطی از شعرم بخوانید
خطی از ... شعرم ... بخوانید
ترانۀ دلم
تو رفته ای به سرزمین آفتاب
بسوی شرق دور
بسوی شرق ناب
منِ اسیر هم
درون پوست حباب
به پوست خودم
ترانه های تازه نقش میزنم
تو رفته ای درون یک حجاب
حجاب آفتاب
که چشمهای من از آسمان
به چشمه های اشک -- نقب دیگری به فرش میزند
بیا به چشم من اگر شده به خواب
بیا از آسمان به ذهن من بتاب
که شعله های آسمانیت
به سقف خانۀ دلم بنفش میزند
بیا به من بتاب
اگر شده به خواب
شبیه یک نسیم
شبیه یک سراب
که چشمهای من
به اشک راه دیگری به عرش میزند
اسب تاریک خویش زین کردند
ابلهانی به بوم دل بستند
روسیاهان ازانزوا رستند
فاسقان فاجران بداندیشان
زاهدان سیه دل شیطان
کمرقتل برمیان بستند
صبح صادق زخانه بیرون شد
جای پایش زمان توقف کرد
برقدمهای او زمین لرزید
وزسترگیش مرگ هم ترسید
پابه محراب خون فرودآورد
سربمحراب قتل خودسایید
صبح راسرخی آمدست نوید
تیغ نامردی ازقفابرخاست
فرق سلطان عشق خون بشکافت
فزت ربی ودروصال شتافت
وچه امروزسرد و تاریک است
آه... خورشیدکعبه راکشتند
با سلام و عذر تقصیر جهت تاخیر بوجود آمده از همۀ دوستان خوبم
پس از کلی کلنجار با خودم و این شعر بلآخره تصمیم گرفتم این تحفه را به این شکل عرضه کنم
امید که ...
باد بهاری باز بر مهتاب می پیچد
مهتاب در تالاب می پیچد
در چشم ِ من اشکی که مثل خواب می پیچد
در باور ِ من نیست مرگ و نیستی امّا
در ذهن من گاهی تب ِ مرداب می پیچد
وقتی تو از رفتن ... نماندن گفتگو کردی
بی من سفر را آرزو کردی
در لانۀ موران ِ مغزم آب می پیچد
دلواپسی ِ کهنه در سینه
چون تخته در گرداب می پیچد
دور ِ تنم سیلاب
بر چشمهایم خواب
در ذهن ِ من مرداب می پیچد
روزگار عجیبی است
بیدهای عاقل دستانشان بالاست
و ...
بیدهای مجنون دست کودکان را میگیرند
علفِ هرزی دیگر نیست
این را گل فروشها و عطارها میگویند
آنها نقششان را به آدمها داده اند
ای افعی ِ بیرحم
آرامشم را اینچنین منگر
چون لاکپشت ِ رام این بیشه
هرگاه آرام است
اندیشه اش بلعیدن مار است
یک درخت
که جوان بود و پر از شور و نشاط
آن درخت
که پر از عشق و غرور
و پر از زمزمۀ سبز حیات
صبح ِ یک روز ِ بهار
پیش پا
ساقۀ پیچک زیبایی دید
دست در دستش داد
با محبت بسوی خویش کشید ... به تن خود پیچید
چند گاهی که گذشت
پیچک قصۀ ما
بذر خود را پاشید
بعد از آن هم خشکید
و درخت ...
از خزان ناگزیر پیچک
ناگهان پیر شد از پا افتاد
شاخه هایش خشکید
نوبهاری دیگر
پیچک از بذر خودش
بار دیگر رویید
به تن خشک درختی پیچید
که فقط
چشمهایش میدید
خواب بودم ، بیدارم کردند
تنم را به آتش شستند
به چشمم غصه کشیدند
به پایم کوه بستند
بگوشم فریاد فرو کردند
آسمان ضجه میزد
ابر گریه میکرد ... آه ... آه
جغدی آمد شبانگاه
زیر لب میخواند
باغبان پیر رفت بیچاره لاله ها
وای وای این باغ بیابان خواهد شد
آسمان گریه کرد ، ابر ضجه زد ، و من غصه خوردم
رهگذری می آمد ... پرسیدم
باغبان رفت ؟ آیا این باغ خواهد خشکید؟
رهگذر گفت :
باغبان رفت ... اما او به فکر لاله ها بود
باغ را به خدا سپرد ...
مرد ایستاده مُرد
او آزاد بود ، بهتر است بگویم یک سرو آزاد بود در مقابل هیچ طوفانی سر خم نمیکرد
چه برسد به این فوتهای کم رمق و پرصدا
دلی دریایی و مهربان داشت میخندید ،گریه میکرد ولی فقط با مردمی که دوستش داشتند ودوستشان داشت
او هیچوقت تظاهر نکرد حتی به قیمت سودهای آنچنانی ... و زیانهای آنچنانی ...
آنچنان که دوست داشت میپوشید ،آنچنانکه دوست داشت حرف میزد ،آنچنانکه دوست داشت زندگی میکرد
روی پای خودش ایستاده بود ، به کسی اتکا نمیکرد واز کسی آویزان نمیشد
عده ای از صراحت لهجه و رک گویی اش ناراحت بودند که بماند برای وقتی دیگر ...
الآن که اینجا نشسته ام و این جملات را تایپ میکنم یک اسکناس 50تومنی در مقابلم قرار دارد با یک امضای ساده ازطرف ناصر حجازی و سی سالی که با آن زندگی کرده ام وخاطراتی که مرا با خود میبرد به آسمانی که ناصر در آن پرواز میکرد و زمینی که او بر آن می دوید
او ایستاده مُــــــــرد
حال شما بگویید با این تفاسیر او مرده است یا ما ...؟