افکار پ ر   ی ش    ان

افکار پ ر ی ش ان

من در اندیشه ی تو غوطه ورم ( شعر نیمایی )
افکار پ ر   ی ش    ان

افکار پ ر ی ش ان

من در اندیشه ی تو غوطه ورم ( شعر نیمایی )

بیچاره وطن

بیچاره وطن که مردمانت ماییم

تو پیرزنی و ما همه برناییم

انگار ترا کنیز خلقت کردند

انگار برایت حضرت والاییم


بیچاره وطن تو رختشوی دگران

بدبویی و چرک ، رنگ و بوی دگران

سیلی بر خود خنده به روی دگران

انگشت نما و آبروی دگران


بدبختی ما همین توهّم بس که

از کیسه ی تو سوار بر آنهاییم


بیچاره وطن ، غریب ، بیکس ، بیمار

دور و بر تو کور و کچل هم بسیار

هی داد زدی و گله کردی از شب

اما نشدیم از این تغافل بیدار


فرزندانت دربدر و خانه بدوش

بیچاره ترین تر از خودِ تو ماییم


یک طفل حرامزاده ی دیگر رفت

با پای پیاده آمد و با خر رفت

بیچاره و بی مایه و بی اصل و نسب

پستان ترا گاز گرفت و در رفت


«هر جا که رویم و یا به هر جا برسیم»

عشق تو اگر نبود ما تنهاییم


بدبخت وطن ، مادر بیچاره وطن

چرکیده ، چروکیده ، جگرپاره وطن

عشاق تو در بند و به زنجیر و به حصر

افسرده ، غریب ، دور و آواره ، وطن


حال تو اگر بد است ، ما تنهاییم

شأن تو اگر که پست ما رسواییم


 بیگانه ی مستی این زمان شوی تو شد

باری به دلت گذاشت ، ناروی تو شد

جوشی ، دُملی ، میان ابروی تو شد

یک سطل زباله وسط جوی تو شد


هر چیز که داشتیم دزدان بردند

بغضی به گلو نشسته در ای واییم


آنان که چو سایه در نقاب پشتند

از کاسه ی خون نانشان آغشتند

مستانِ میِ قدرت و پول و تزویر

امروز دوباره دخترت را کشتند


ما ساکت و منزوی نشستیم کنار

مثل همه شب منتظر فرداییم


پریشان

۲۵ /شهریور۱۴۰۱



بالهای شیطان


از ما که گذشت

اما شمایی که میمانید!

قدرت مطلق را به هیچ فرشته ای واگذار نکنید

حتی اگر به چشم خود دیدید

بال زنان از آسمان فرود آمد

زیرا 

شیطان هم بال دارد


پریشان سلیمی مهرماه 1401

بیماری در بیم تنهایی


در کوچه های خلوت تردید

آنکس که میگوید

تنها نمی مانم 

دچار بیم تنهایی ست

تنهایی انسان بخش سخت و تاریکش

بیماری در بیم تنهایی ست


این داستان ماست

مردی که هرکس را که بر میخاست 

بیماری از بیم تنهاییش را درمان کند میکشت

درمان تنهاییش را می کشت


اما مگر کشتن دوای بیم تنهایی ست؟

این دیو تنهایی تن ها را

یک دیو تنهای دگر میکرد

تا یک نفر این دیو را میکشت

خود دیو تنهایی دگر می شد

این دیو را تنها با دیگرا امکان کشتن بود


@پریشان سلیمی

مهرماه 1400

کاش فراموش شویم

این زخم ترین خنده ی بی روح لبان را
خونبارترین پنجره ، چشم خفقان را 
باران تو بشوی
این چرکِ عزادارِ شب آلوده ی میهن
ما مردمِ این ننگ به دامن
سیلاب به تاراج ببر 
این بشکه شرابی که در آن مار خزان است
این زهر که نادانی ما خالق آن است
دریا تو بنوش
شاید طوفان نام مرا برد 
شاید باران دست ترا شست 
شاید که پدر خوانده ی تاریخ 
 از کرنش ما هیچ نگفت
آینده ی این خاک از این برهه ی تاریک
چیزی نشنفت
شاید که بهاری دیگر باز بر آمد 
شبهای زمستانی تو باز سر آمد
شاید که دماوند از این خواب در آمد
٣٠ دی ٩٨
#پریشان_سلیمی

عنکبوت

عنکبوت آن بند باز تندخو
آن شرور زال مو
با شتاب از خانه اش آمد برون
در تکاپوی معاش خویش خون
دست برد و چشمهایش را که خواب آلود بود
با لجاجت پاک کرد
آب بر صورت زد و دندان خود مسواک کرد
دامها را سرکشی کرد از  سر دلواپسی
خنده ای بس زشت و وحشتناک کرد
یک مگس در دام بود
صبح پاییزی برای آن مگس
نحس و بد فرجام بود
گفت با خود بندباز ترشرو
آن شرور زال مو
من سیاست باز پیرم میخورم خون مگس
چون مگس خون کسان را میخورد
پس ندارم جز مگس فریادرس
لیک با این وصف خونخواریست این
سربلندی نیست این
خواریست این
میچکد خون مگس بر دامنم
خائف و بدبخت و بی فردا منم
حرف حق این است دیگر کن سکوت
اوهن البیوت ، لبیت العنکبوت

#پریشان_سلیمی

ایران جاودان


ایران مرا رها کن از دست

بگذار به شیبِ شب بیوفتد

در آتش این و آن بسوزد

صد تکّه ، وجب ، وجب بیوفتد

بگذار به تیفوس و به طاعون

در رنج و تعب به تب بیوفتد

از قهر خدا به خود بلرزد

از کلّ جهان عقب بیوفتد

هی ناله زند ، گریه کند ، زار

از شادی و از طرب بیفتد

با دست به پشت دست کوبد

بر حیف و عجب ، عجب بیوفتد

بهتر که به صدهزار نعمت

در دست_ عرب ، حلب بیوفتد


#پریشان


برف

امشب دلم گرفته
و بغض برف گرفته گلوی سرد هوا را
و ریز ریز و پراکنده و نرم
از اشکِ گرم من و سرد و سپید او
دو گونه ی من و اندام جادّه
شبتاب میشود
غم خوشایندی ست
و چه شکوه غمینی!
که در شعاعِ نگاهِ لطیف و شوخ طبیعت
ز یاد باید برد
اگر که خاک سیاه است
و ذهن باید شست
که هرچه هست امشب
ز تور برف سپید است
اگر چه گل مرده
چنار تورِ عروسی به تن نموده است
و نیمه لخت در آغوش نارون خفته ست
شب است و همچو سپیده
به گونه هایم رنگ نشاط باریده
تنم به موسقیِ برف ریز لرزان است
در این سپیدی بی انتهای ناب و عزیز
هزار سایه ی زیبا ز نور تابیده
چه تند میزند این دل کجا شتابان است
چرا سرود نشاطم چنین پریشان است
مگر که جشن و سرور فسرده کیشان است
بروی خلعت بیاض و پاک دشت امشب
تویی که طرح فریبای عشق می ریزی
دو چشم شایق دیدار خویش را اینقدر
براه آمدندت بر فراق آویزی
بیا چو برف که دیگر نه جای باران است
که اشک یخ زده در چشم و قلب ویران است

بهمن هفتاد و چهار

از دفتر شهر باران
انتشارات گفتمان 1379
پریشان

تو


خیابان زل میزند بتو

تابلوها گردش به سمت تو دارند

درختان با سرهای خمیده نفس میکشند ترا

از پیاده رو تنــه  میخوری

میخـــندی

ورهگذرانی که ترا با دهان تماشــا میکنند

آهـــــــــای ایستاده در بلندی

به من بگو چه کنم با دلی که ...

از فاصله چیزی نمی فهمد

                                                                        #پریشان

                                                                                             1394/2/1

ریا

وقتی شما از عشق میگویید میخندم

وقتی که راه راست میپویید میخندم

وقتی دچار خوش خیالی های پروازید

وقتی بجای پر پُر از مویید میخندم

وقتی به دنبال دل شاعر نمیگردید

وقتی به جای چشم ابرویید میخندم

اینجا تمام جلوه ها بر عکس معنی هاست

وقتی پرِ طاووس میجویید میخندم

وقتی خجالت میکشم از جرم ناکرده

وقتی شما اینقدر پر رویید میخندم

ما کشتگانِ انتهای فیلم ها هستیم

وقتی که خون از دست می شویید میخندم


                        پریشان

                                  آذر 94

صبر زرد

  اینجا تمام تار و پودم درد دارد

بر پشت زخم تیغِ ِ یک نامرد دارد

  اینجا تمام آرزوهایم کلنگی ست

  چشمی به تاریکی به بی برگرد دارد

  این عصر آزادی ست ، داور با رقیب است

  طوفانی است و عزم شهرآورد دارد

  چشمان تو یادآور قطب جنوب است

  برف است و کولاک است و سوزی سرد دارد

  از تو به من چیزی نمی ماسد عزیزم

  از من به تو امّا دو دستاورد دارد

  بر تخته تاس عشق میریزم من امشب

  عشقم هوای باختن در نرد دارد

  در باغهای رنگ ، رنگ ِ زندگیمان

  تک سرفه های تلخ ِ صبری زرد دارد

  

                                               پریشان 10اردی بهشت 94